زمان کنونی: 2024/05/14, 02:11 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/14, 02:11 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آینه ها دروغ نمی گویند !!

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #1
آینه ها دروغ نمی گویند !!
سلام مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من ی داستانی رو شروع کردم با اسم " آینه ها دروغ نمی گویند ! " ک البته همین اول بگم خیلی ربطی ب آینه نداره فقط یسری حقیقته ک تنها میشه تو آینه دید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میدونم هیچکی مثل من بیکار نیس (مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) ولی خوشحال میشم تو اوقات بیکاری وقت بزارین و داستانمو بخونین و نظرتونو درموردش بهم بگین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تاپیک نظرات مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
https://www.animpark.icu/thread-30361-po...pid1925711
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/12/22 10:23 PM، توسط Dazai.B.)
2019/12/22 09:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #2
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
مقدمه
========================
فریاد سکوت ، او را وادار به باز کردن چشمانش می کند ...
پدر و مادرش با لبخند به او خیره شده اند ...
اولین بار است که لبخندشان را می بیند . چه خوب که دعوا نمی کنند !
دوستانش هم هستند !
اشاره می کنند که به آنها ملحق شود ...
همه بنظر خوشحال می آیند ...
شخصی پشت سر همه ، منتظر دستش را برای او دراز می کند ...
قدمی به جلو بر می دارد که درخششی از گوشه ی چشم ، توجهش را جلب می کند .
آینه ای در کنج ، به مرور واضح و شفاف می شود ...
گویا مشکلی وجود دارد ...
آیینه ، فقط به او نگاه می کند ... تنها او ...
از آن میگذرد و به دنبال بقیه می گردد ...
چیزی که میابد ، آن چیزی نیست که می خواهد ...
در یک لحظه احساس می کند قلبش از حرکت ایستاده ...
عقب می رود تا به واقعیت برگردد ...
اما دیگر دیر است ...
پرده های خون ، پایین آمده اند و دروازه را بسته اند ...
چشم ها محتاطانه از او فاصله می گیرند ...
حتما اشتباهی شده است ...
بدنبال جواب ، سرش را می چرخاند ... بی توجه از سایه ی محوی میان جمعیت ...
حقیقت این است ... آیینه ها دروغ نمی گویند ...!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/03/01 12:05 AM، توسط Dazai.B.)
2019/12/22 09:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #3
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
فصل اول : بیداری سایه
بخش 1
====================
- امیلی (Emily) حواست کجاست ؟
نگاهش را از چشمان خاکستری درون شیشه ی مغازه ی آقای گری (Gray) گرفته و به عما (Emma) که با ابروهای بالا رفته و لحنی شاکی می خواهد توجهش را جلب کند ، می گوید : بهت که گفتم حوصله ی خرید ندارم !
- بیخیال بابا ! خسته نشدی از بس توی خونه موندی ؟ ما که قرار نیست همیشه 18 ساله بمونیم ؛ پس باید از تمام لحظه هامون استفاده کنیم و خوش بگذرونیم . مادربزرگم همیشه میگه " دخترم قدر این روزاتو بدون . هیچکس از فرداش خبر نداره پس بدونِ پشیمونی از فرصت هات استفاده کن " هرچند دقیقا منظورش رو نفهمیدم ولی مطمئنم یه اشاره ای به چیزی که گفتم داره ...
چهره ی امیلی نشان می داد که از پر حرفی دوستش خسته شده و نمی تواند حرف هایش را به خوبی بفهمد ؛ اما برق چشم هایش خبر از حسی جدید در وجودش می داد .
درسته ! حرف های عما کار خودشان را کردند . نگاه بامحبت و چال گونه ای که از پهنای لبخندش پدیدار شد ، به دختر تنها می گفتند که دوستی در دنیای تاریکش به فکر اوست .
نمی دانست هنوز خندیدن را بلد است یا نه . ولی با تمام توان لبخندی شاید ناشیانه به کسی که دوستش دارد ، می زند .
با این حال صدایی ضعیف ، همان لبخند نه چندان واضح را محو کرد . صدایی مانند برخورد باران گونه ی قطرات اشک بر زمین . او حتی از درستی حدسش اطمینان نداشت چه برسد به دانستن اینکه صاحب آن اشک ها که بود !
امیلی آن روز تجربه ای خاص داشت . تجربه ی یک روز شاد و به دور از دخالت غم . تجربه ای که شاید میتوانست دیوار اطراف قلبش را فرو بریزد .
او روز های اولی که به این شهر آمدند را خوب به یاد داشت . درست یک سال و چند ماه پیش بود که به ویکفیلد (Wakefield) نقل مکان کردند .
رفتار سرد امیلی در مدرسه ، همکلاسی هایش را از هم صحبت شدن با او پشیمان می کرد . کمک دیگران را نادیده می گرفت و تنها تشکری خشک را کافی میدانست ....
اما در این بین کسی وجود داشت که نمیشد راحت از کنارش گذشت . دختری شاد و پر انرژی به نام عما اسکات (Scott) ، با آگاهی از گوشه گیری این تازه وارد به او نزدیک و تبدیل به تنها و بهترین دوستش شد .
درست برخلاف امیلی که چندان علاقه ای به کنجکاوی در مورد دیگران نداشت ، عما دائما سوالاتی از گذشته گرفته تا آینده می پرسید . وقتی سکوتش را می دید ، از خودش می گفت . از دوستان صمیمی اش آلیس (Alis) و لیزا (Lisa) در کلاس 2-A و همینطور دوستان دوران دبستانش که حالا به دبیرستان مندل (Mendel) می رفتند .
به همین ترتیب بعد از گذشت نزدیک به 2 سال ، تلاش های عما برای ایجاد تغییر در روحیه ی امیلی ، بی نتیجه نماند ...
زمانی که به خانه برگشت ، صدای دعوای پدر و مادرش را نشنید . حتی وقتی خودش را روی تخت می انداخت ، صدای قار و قور شکم گرسنه اش را هم نشنید . فقط چهره ی خندان عما ، دختری با چشمان گیرا که معنای دوستی را به اون نشان داده بود ، جلوی پلک های بسته اش می درخشید.
با این وجود ، در کنج اتاق ، درون اعماق تاریک آینه ای قدی ، بلورهایی از چشمانی مشکی بر زمین می نشست و روز های شوم را بیدار میکرد .
* * *
- میرم بیرون !
+ کجا ؟
- خونه ی عما
+ باشه ...
بنظر می رسید رفتار ظاهرا مسئولانه ی پدرش برای امیلی عادی شده بود . او حتی عما را نمی شناخت ...
دلشوره ای که هنگام بستن بند کفش های زمستانی به دلش چنگ انداخت ، او را نا آرام کرد . پله ها را یکی در میان پایین آمد و با سرعتی که برای خودش هم تعجب آور بود ، به سمت خانه ی عما دوید ...
راننده ی آمبولانس با به صدا درآوردن آژیر سعی در کنار زدن مردم داشت تا به خانه ی مورد نظر برسد .
درون خانه ای انتهای خیابان فاستر (Foster) ، زنی با جیغ های مداوم ، جسم خونین دخترش را در آغوش می فشرد و مردی با چشمان قرمز ، نوازش شانه های همسرش را تنها چاره برای آرام کردن او می دانست .
با رسیدن آمبولانس ، افسر پلیس دستور انتقال جسد را به مامورین داد .
زن ، نمی خواست از فرزندش جدا شود ولی با صحبت های مامور پرونده و دیگران ، به ناچار راضی شد . پس دخترش را رها کرد و به آغوش لرزان همسرش پناه برد ...
با پاهایی که از خستگی و سرما ، گزگز میکردند ، در میان مردمی که اطراف خانه ی آقای اسکات ، جمع شده بودند ، ایستاد .
سوزش چشمانش از دیدن پلیس و آمبولانس نبود . حتی از دیدن گریه ی پدر و مادر عما هم نبود.
پارچه سفید روی جسدی که دیروز را به یکی از بهترین روزهایش تبدیل کرده و حالا خون آلود و بی جان ، زیر آن برای همیشه آرام گرفته بود ، نه تنها چشم هایش بلکه قلبش را هم می سوزاند .
آن لحظه ، احساس پوچی او را در خود غرق می کرد .
لرزان قدمی به جلو برداشت و با شنیدن پچ پچ های اطرافیان ، اولین قطره ی اشک از چشمانش سرازیر شد .
- شنیدم قاتل چشم های دختر بی گناه رو در آورده !
- بیچاره پدر و مادرش ! اونارو میشناسم آزارشون به مورچه هم نمی رسه ...
- بچه شون همکلاسی دخترم بود . همیشه ازش تعریف می کرد .
- خیلی ناراحت کنندست . حتما کنار اومدن با این حادثه سخته !
دومین ، سومین و همینطور اشک های بیشتری جاری شدند ...
دلیلش نامعلوم بود ولی پاهایش بی اختیار شروع به دویدن کردند و او ، از آن صحنه ی غیرقابلِ باور دور شد.
خود را به خانه می رساند و وارد اتاقش می شود . پشت در می نشیند و نفس حبس شده اش را با شدت بیرون می اندازد . لرزش چانه اش فریاد می زد که نمی تواند مرگ کسی که او را وادار به تغییر کرده بود ، قبول کند.
جلوی آینه می ایستد . لحظه ای خنده میان لب هایش می افتد . خنده ای که برای او نبود .
منشا این احساس عجیب را نمی شناخت . گویا برایش تازگی نداشت . اما به چه دلیل ؟!
رگه های خون ، همراه با ریزش اشک ها ، به درون آن چشمان خاکستری نفوذ می کردند و صدایی که همه چیز را مبهم تر کرد :
" وقتی منو دوست نداری پس نباید هیچکس دیگه ای رو دوست داشته باشی "
صدایی غریبه و در عین حال کاملا آشنا . او چه کسی بود ؟
دختر از علامت های سوال درون سرش عصبی شد و تنها یک چیز را جواب همه ی سوال هایش میدانست .
+ باید قاتل را پیدا کنم +
=======================
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 04:41 PM، توسط Dazai.B.)
2019/12/22 10:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 2
===================
لباس مدرسه اش را می پوشد و از خانه بیرون می آید .
هوا رو به گرما رفته و درختان ، شروع به شکوفه دادن کرده اند .
شهر ، آرام است . دو ماه گذشته و آب شدن برف ها ، ماجرای مرگ دختر 18 ساله ای به نام عما اسکات را شسته است . غم انگیز اما واقعیت ... این دنیا آنقدر بی رحم است که کم شدن یک یا دو و حتی چندین هزار نفر ، فرقی در حالش ایجاد نمی کند .
اما باز هم در گوشه و کنار ، افرادی همچنان کینه ی قاتل عما را در خود نگه داشته اند .
امیلی ساکت تر از همیشه است . نزدیک در ورودی دبیرستان کمپبل (Campbell) ، ادوارد (Edward) به او ملحق می شود و با هم به کلاس B-3 می روند .
انتهای کلاس ، دو دختر و یک پسر پشت پنجره ی رو به زمین فوتبال منتظر آنان ایستاده اند .
بعد از سلامی کوتاه ، فقط سکوت بود که میانشان سخن می گفت . شاید هنوز با هم صمیمی نشده اند . منطقی بود ؛ آنها تنها دوستان نزدیک عما بودند .
- خب ... چه خبر ؟!
امیلی نیم نگاهی به ادوارد که پسری بلند قد با موهای مشکی و چشمان آبی بود ، می اندازد و سپس منتظر به بقیه ، به امید شنیدن خبری جدید می نگرد .
لوکاس (Lucas) دستانش را پشت گردنش قفل می کند و شانه ای بالا می اندازد .
آلیس که پدرش مسئول پرونده ی قتل عما بود ، با موهایش بازی کرده و می گوید : اصلا هیچ نشونه ای از قاتل وجود نداره . یه بار از بابام پرسیدم ولی انگار به کسی مظنون نیستن ... مثل این می مونه که از اول چیزی نبوده !!
لیزا با حالتی عصبی مشتش را فشار میدهد و می گوید : نباید هم باشه آخه کی میتونه دشمن چنین خانواده ای بشه ؟ ولی متاسفانه حقیقت میگه که وجود داره . یه روانی که مردم رو بی هیچ دلیلی می کشه . آخه چرا اون باید عما باشه ؟!
لوکاس : خونسردیت رو حفظ کن . عما دوست همه ی ما بود و همه ناراحتیم . با این حرف ها هم هیچ کمکی نمی کنی . ترجیح میدم چیزی نگی ...
- منم نمی خوام این حرفارو از کسی که به خودش زحمت هیچ کاری نمیده ، بشنوم !
پسر که از فرط عصبانیت به سرخی می زد ، با دندان های فشرده می گوید : تو چی میدونی دختر بداخلاق ! فقط کنایه میزنی در صورتی که خودت از همه بی مصرف تری !!
- چی گفتی ؟!
ادوارد جلوی دعوای آندو را گرفته و سعی در آرام کردنشان می کند : الآن عصبی هستیم و با دعوا به چیزی که میخوایم نمی رسیم . امیلی ؟ به عنوان کسی که مارو جمع کرده برنامه ای نداری ؟
من و لوکاس بخاطر حرفای تو به این دبیرستان منتقل شدیم . مخصوصا لوکاس به سختی تونست پدرش رو راضی کنه ...
لوکاس حرفش را ادامه می دهد : البته به لطف عموی ادوارد تونستیم این موقع سال انتقالی بگیریم. امیدوارم این کارا برای هیچ و پوچ نباشه . منظورم رو که می فهمی !
امیلی که تا آن زمان حرفی نزده بود ، سری تکان می دهد و دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید؛ اما با ورود آقای اسمیت (Smith) ، بحثشان ناتمام مانده و هریک بر روی صندلی های خود می نشینند .
امیلی می دانست که نمی توانند راحت با هم کنار بیایند . حداقل برای او سخت بود .
نمی توانست موضوع آن صدا را برایشان مطرح کند .
شاید اصلا ربطی نداشته باشد ... پس چرا هنوز ذهنش درگیر آن بود ؟!
اصلا چرا باید صدایی که با این حادثه مرتبط است را " او " بشنود ؟!
ممکن است بقیه چه فکری درمورد او کنند ؟!
درست است که آنها را جمع کرده ؛ ولی واقعا از دست 5 تا دختر و پسر دبیرستانی چه کاری بر می آمد !؟
معلوم است که کار ساده ای نیست . پس چه باید کرد ؟!
راه درست کدام است ؟!
* * *
آقای اسمیت با یک خسته نباشید از کلاس خارج می شود و بسیاری از دانش آموزان به سالن غذاخوری می روند .
آلیس به امیلی که پشت او نشسته بود ، می گوید : بیا با هم غذا بخوریم ؛ من از خونه آوردم .
- اشکالی نداره ؟
+ معلومه که نه . خودم درستشون کردم امیدوارم خوشت بیاد .
ادوارد به آنها نزدیک می شود و می گوید : نظرتون چیه توی حیاط غذا بخوریم ؟
آلیس : عالیه !
لوکاس طبق معمول چیزی نمی گوید و فقط به تکان دادن سر اکتفا می کند .
لیزا با لحنی شاکی از کنار آلیس می گوید : من از این بچه بازی ها خوشم نمیاد . فکر کنم کار مهمتری داشته باشیم .
لوکاس ، کلافه جلوتر از بقیه از کلاس خارج می شود .
آلیس ، دستان لیزا را گرفته و همگی با هم به گوشه ای از حیاط می روند .
برخلاف لیزا ، امیلی می دانست که ادوارد قصد دارد در جایی خلوت با هم حرف بزنند . او را از تعریف های عما می شناخت . حدس می زد این اتفاق برای ادوارد سخت تر از بقیه باشد و حال باید اعتراف کند که دیدن این حد از خونسردی برایش شوکه کننده بود .
_ خب داشتی می گفتی ...
شرمنده از نگاهشان ، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : ببخشید . واقعا نمیدونم که حالا باید چیکار کنیم ...
لیزا عصبی پایش را به زمین می کوبد : از همون اول هر کی باید راه خودش رو می رفت ؛ فقط وقتمون رو تلف کردیم .
آلیس دستانش را به هم گره زده و با لبخندی می گوید : بیاین غذامون رو بخوریم .
چشمان آبی این دختر ، آرامش امواج دریا را به همراه داشت . امیلی با خود می گفت " کاش چشم های من هم مثل آلیس بود . آلیس خیلی مهربونه . حتی ادوارد هم این روشنایی رو نداره ؛ یعنی میشه چشم های من هم مثل اون به بقیه آرامش بده ؟ "
می توانست خوب باشد اگر همه چیز همانطور باقی می ماند ...
اما خاطره ای ممنوعه در یک لحظه مرزها را می شکند و صدایی که نباید ، دوباره شنیده می شود :
" امیلی چشم هات خیلی زیبان . به زیبایی ستاره هایی که تو آسمون شب می درخشن . دلم میخواد برای همیشه به این چشم های خاکستری نگاه کنم ... "
و در آخر ، چهره ای که قرار بود برای همیشه در دره های خاطرات محبوس بماند ، طغیان می کند .
امیلی وحشت زده روی دو زانو می افتد و دستانش را روی گوش هایش می فشارد و چشمانش را می بندد .
معلوم است که دلش نمی خواهد ببیند . نمی خواهد بشنود و نمی خواهد به یاد آورد .
او چه کسی بود که اینگونه دختر آرام را مشوش کرده ؟!
آیا به وضعیت کنونی امیلی ارتباط داشت ؟!
او دوست بود یا دشمن ؟!
======================
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 04:48 PM، توسط Dazai.B.)
2019/12/23 03:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #5
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 3
==================
با تشکری از میز شام بلند می شود و به اتاقش می رود .
روی تخت می نشیند و در تاریکی به قاب عکس روی میز خیره می شود . درون عکس ، دختری دستانش را به دور گردن دو پسر کناری اش انداخته و از شدت خنده چشمانش بسته شده بود .
لبخند تلخی می زند و دراز می کشد .
- بنظرت خودخواهم ؟ کی فکرش رو می کرد اینطوری تموم بشه ... بدون تو خیلی ساکته ... من رو می بخشی عما ؟!
بعضی اتفاقات در زندگی به سادگی فراموش نمی شوند و گذر زمان کوچکترین تاثیری در کمرنگ شدن آن ندارد .
برای ادوارد ، مرگ عما همان اتفاق بود . با این همه ، فهمیدن احساسات این پسر کار ساده ای نیست .
از کودکی بیش از انچه که انتظار می رفت ، دارای درک بالا بود . البته از الکس جانسون (Alex Johnson) و لوسی لورنز (Lucy Lorenz) تربیت چنین فرزندی بعید نبود . آنها به ترتیب مدیر یک شرکت بازرگانی و بازیگر هستند که علاوه بر زمینه ی کاری ، بعنوان همسر و پدر و مادر نیز جزو بهترین ها محسوب می شوند . ادوارد تنها فرزندشان بود و طبیعی است که در تربیت او نهایت ظرافت را بکار گیرند .
زمانی که کودکان هم سن و سالش در کوچه و خیابان ها بازی می کردند ، ادوارد آداب معاشرت را می آموخت . در مهمانی ها حاضر می شد و به بهترین شکل با کوچک و بزرگ رفتار می کرد .
هرچند این حقیقت که هیچ دوستی نداشت ، غیر قابل انکار بود . شاید نمی توانست کسی را متناسب با ایده آل هایش پیدا کند و واژه ی دوست را به او نسبت دهد .
اما سال چهارم دبستان ، متفاوت بود .
پسری بیخیال که خیلی کم در گفت و گو ها شرکت می کرد و دختری سرزنده که با وادار کردن پسر به حرف زدن بیش از حالت معمولش ، لذت می برد .
از طرفی دیگر ، پسری در ظاهر اجتماعی و در باطن خسته از چاپلوسی اطرافیان ...
اینکه چطور سه نفر با کمترین شباهت اخلاقی و خانوادگی تبدیل به افراد مهمی در زندگی یکدیگر شدند ، جوابی جز سرنوشت نداشت . سرنوشتی که حالا رنگ خون گرفته بود ...
تلفن همراهش را از روی میز برداشته و به لوکاس زنگ میزند .
+ لوکاس هستم . درحال حاضر نمی تونم جواب بدم لطفا پیغام بذارین ...
تماس را قطع می کند .
ظاهرش نشان می داد فراموش کردن ساعت کاری لوکاس حتی برای خودش هم تعجب اور بوده است .
- شاید برای امشب زیادی فکر کردم ...
و شاید در آن زمان میخواست تنها صدای رفیقش را بشنود تا آرامشی برای خاطر ناآرامش باشد .
ساعد دستش را روی پیشانی می گذارد .
- یعنی باید بهش بگم ؟!
هوش این پسر قابل ستایش است . او ایراد ماجرایی که هنوز شروع هم نشده بود را یافت . نه ! احتمالا مرگ عما زنگ آغاز بود ... و یا حتی قبل تر ... کسی چه می داند ...!
آیا در میان گذاشتن ان با بقیه سودی هم خواهد داشت ؟!
* * *
+ سلام !
سرش را بلند می کند و به لوکاس که با خمیازه ای کیفش را روی میز می گذارد ، نگاه می کند .
- سلام ! دیشب نخوابیدی ؟
+ جایی دیگه برام کار پیش اومد نتونستم ردش کنم ...
- همینجوری هم بیشتر از 4 ساعت وقت خواب نداری اگه بخوای اینطور ادامه بدی بدنت کم میاره.
+ امشب رو مرخصی گرفتم ...
- چه خوب ! پس جای همیشگی می بینمت .
+ مرخصی گرفتم استراحت کنم نه اینکه با تو بیام سر قرار ...
ادوارد با خنده ضربه ای به شانه اش می زند . شوخی کردن با داشتن این قیافه ی جدی از جنبه های جذاب لوکاس بود که البته کم پیش می امد .
- نگران نباش عاشق چشم و ابروت نیستم . می خوام در مورد یه موضوعی حرف بزنم . نمیذارم از ساعت خوابت بگذره .
+ باشه ...
کمی بعد ، آلیس و لیزا و در آخر امیلی وارد کلاس شدند . خوب بنظر نمی رسید . دیروز بی آنکه توضیحی بدهد ، رفت . چیزی در این دختر عجیب بود . شاید ادوارد زیادی بدگمان شده . اما نه !
از همان اولین دیدارشان احساس می کرد او را از جایی می شناسد . انگار موضوع مهمی را فراموش کرده بود . فراموشی برای ادوارد امر غریبی است . حتی دورترین خاطرات را نیز با کمی فکر کردن به یاد می آورد . پس یعنی شک کرده بود ؟ یا مطمئن شده ؟ از چه ؟! چشمان این پسر خالی از هرگونه نشانه ای برای فهمیدن افکارش است ...
زمان ، زودتر از انچه که تصور می شود ، می گذرد و گاهی ما را بدون امادگی با حقایق روبرو می کند . کافی است حواست پرت شود و تا به خود می آیی میبینی که جا مانده ای ...
- خب خسته نباشید . امیدوارم برای امتحان فردا خوب خودتون رو اماده کنید . مبحث امروز رو هم یه نگاهی بندازین ممکنه ازش سوال بیاد ...
آقای کارتر (Carter) معلم شیمی ، سخت گیر تر از ان است که به حرف دانش آموزانش گوش دهد . پس بی توجه به آنها کیفش را بر می دارد و از کلاس خارج می شود ...
ادوارد ، حین جمع کردن وسایلش از در نیمه باز کلاس ، آقای اسمیت را می بیند . رو به لوکاس می گوید : من زود تر میرم ... میبینمت ...
فورا خود را به آقای اسمیت می رساند .
- آقای اسمیت می تونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم ؟!
+ اوه البته آقای جانسون !
- عذر میخوام ولی یه خواهشی ازتون داشتم ...
+ در چه مورد ؟!
- در مورد .....
روی نیمکت گوشه ی پارک می نشیند و به بچه هایی که بازی میکردند نگاه می کند .
این پارک و نیمکت ، پاتوق چند ساله ی او و لوکاس و تا چندماه پیش عما بود ...
لوکاس هنوز نرسیده بود . تلفن همراهش را روشن می کند و در مخاطبینش به دنبال کسی می گردد . روی اسمی نگه داشته و تماس می گیرد . بعد از دومین بوق صدایی درون گوشی می پیچد : مطمئنی اشتباه زنگ نزدی ؟!
- شک دارم ولی حالا که شانس بهت رو آورده بگو ببینم چطوری ؟!
+ خوبم ... حالا دیگه راحت کار هام رو انجام میدم ولی مامان نمیذاره مرخصم کنن . دیگه خیلی خسته کننده شده ... بیخیال میدونم برای احوال پرسی زنگ نمیزنی ؛ کارت رو بگو ...
- امیدوار بودم بیدار نشی یا لااقل فراموشی بگیری تا قابل تحمل تر بشی ...
+ دیگه ببخشید . دفعه ی دیگه که رفتم تو کما جبران می کنم . راستی بابات میدونه چطور حرف میزنی ؟!
- خیلی داری مزه میریزی ...
+ باشه بابا ... خب بگو خبر جدید داری ؟!
- پیداش کردم .
+ چه جالب ... اونجاست ؟!
- آره ...
آنها درمورد چه کسی حرف میزدند ؟
آیا ادوارد به دنبال کسی بوده ؟
شخص آن طرف تلفن که بود ؟!
آیا به درخواست ادوارد از آقای اسمیت مربوط میشد ؟!
آیا ادوارد سرنخی از قاتل عما بدست آورده بود ؟! یا داستانی دیگر وجود داشت ؟!
واقعا ادوارد تا چه حد می داند ؟!
آیا این یک زنگ خطر است ؟
یعنی ممکن است که او شمارش معکوس فاجعه ی دوم را شنیده باشد ؟!
شاید ما خیلی بزرگش می کنیم و با عجله پیش می رویم ...

=============================================
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 05:04 PM، توسط Dazai.B.)
2019/12/23 10:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #6
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 4
=========================
از کلاس خارج می شود . خبری از ادوارد نبود . حتما کار مهمی پیش آمده که با آن عجله خداحافظی کرد و رفت ... شانه ای بالا می اندازد و راه می افتد .
این مسیر سرسبز را انقدر آمده و رفته که حتی با چشمان بسته هم می تواند مقصدش را پیدا کند . به محض رسیدن ، صاف می ایستد و لباسش را مرتب می کند . لبخند غمگینی می زند و می گوید : ببخش یه مدت بهت سر نزدم . همه ی ما خوبیم نگران نباش ... بابا کمتر مشروب می خوره ... دیروز دیدم که پیانو میزنه ؛ خیلی طول کشید تا کنار بیاد نه ؟ آیانو (Ayano) و آیانه (Ayane) خوب درس هاشون رو می خونن . از اون موقع خیلی بزرگتر و خوشگلتر شدن ... همونطور که میبینی من هم تغییر کردم . یادته چقدر بخاطر قدِ کوتاهم گریه می کردم ؟! واقعا که بچه بودم ... وضعیت پیانو زدنم خیلی بهتر شده ... حداقلش رئیسم راضیه ولی چه فایده ... موسیقی دیگه برام بی رنگ شده ... والسی 19 که تو نزنی برام آرامش نمیاره ...
گل رزی را که از دست فروش خیابان خریده بود ، روی زمین میگذارد : تعجب کردی که باهات حرف میزنم نه ؟ همیشه می ترسیدم مبادا از حرف هام ناراحت بشی ... خب شاید خودم ناراحت نشم ... البته انقدر حرف دارم که ممکنه سر درد بگیری ... راستی فکر کنم از این ببعد باید 2 تا شاخه گل بیارم آخه عما هم مثل تو عاشق گل رز بود ...
تک خنده ای می کند و می نشیند . نسیم آرامی می وزد و به همان آرامی قطره ی اشکی را به سمت زمین هدایت می کند .
- ولی به نظرت چرا آدم هایی که خیلی دوستشون دارم ، تنهام میذارن ؟! میدونی ... خیلی سخته که نمی تونم صدات رو بشنوم ... خیلی ...
پرحرفی های پسر کم حرف ، فقط برای مادرش بود .
مادری که 8 سال پیش در یک تصادف ، از دست داد .
پدرش دچار افسردگی شد و همه چیز را رها کرد . خواهرهای دوقلویش که 4 سال کوچکتر بودند ، گوشه گیر شدند . چراغ پیانو در این خانواده ی پیانیست خاموش شد و در آن زمان تنها توانایی لوکاس برای پیدا کردن کار بود ...
او از 10 سالگی شروع به نواختن پیانو در رستوران های کوچک کرد و در کنارش کارهای پاره وقت زیادی داشت . رنج اور بود ولی برای سرپا نگه داشتن خانواده اش لازم می دانست ...
مدتی می شود که پدرش یک شیرینی پزی کوچک باز کرده اما نتوانست مانع کار کردن لوکاس شود ...
در راه خانه ، امیلی و کوین موریس (Kevin Morris) را که در تصویر رتبه های برتر فارق التحصیلان سال گذشته دیده بود ، می بیند . برایش عجیب است که آیا این دو با هم رابطه ای دارند یا موضوع دیگری در میان است . بهرحال بی اهمیت راهش را ادامه می دهد ...
* * *
به ساعتش نگاهی می اندازد . کمی عجله می کند و به پارک می رسد . درست حدس زده بود . ادوارد روی نیمکت همیشگی نشسته بود و با تلفن همراهش حرف می زد . با دیدن لوکاس تماس را قطع می کند و می گوید : ازت بعید بود دیر کنی .
- شرمنده قبلش باید یه سری خرید انجام می دادم .
+ اشکالی نداره ... بشین .
- درمورد چی میخواستی حرف بزنی ؟!
+ ببینم به امیلی اعتماد داری ؟
شانه ای بالا می اندازد و می گوید : من به هیچکس اعتماد ندارم برام هم مهم نیست ... البته غیر از تو ...
ادوارد لبخندی می زند و می گوید : درسته ! لوکاس تو هنوز من رو داری . ناراحت نباش ...
- تو هم همچین بهتر از من نیستی ...
+ بالاخره که باید گذشته رو رها کنیم ...
- ادوارد اشتباه می کنی ... نیازی نیست چیزی رو رها کنی . فقط قبولش کن ...
عصبی می ایستد و با صدای نسبتا بلندی می گوید : قبولش کنم ؟ خودت خوب میدونی عما چقدر برام مهم بود . اونوقت توقع داری با مرگش کنار بیام درحالیکه خودت 3 سال طول کشید تا مادرت رو فراموش کنی !
سرش را پایین می اندازد . به او حق می داد پس دلیلی نمی دید از حرف هایش ناراحت شود : من مادرم رو فراموش نکردم . درسته که دیگه مثل قبل اذیت نمی شم ولی بخاطر رها کردنش نیست . همین که خاطراتش رو دارم برام با ارزشه و باعث دل گرمیم میشه ... همینطور خاطرات عما ...
ادوارد به خودش می آید . دوباره می نشیند و دستش را روی شانه ی لوکاس می گذارد : متاسفم ! کنترلم رو از دست دادم . ببخشید بد حرف زدم ...
لوکاس سری تکان می دهد : درکت میکنم پس سخت نگیر . میدونم قوی تر از این حرف هایی پس نصیحتت نمی کنم ...
+ تو دوست خیلی خوبی هستی ...
لبخندی میزند و با کمی مکث می گوید : خب ... نظر خودت درمورد امیلی چیه ؟!
+ نمیدونم ... باید مطمئن بشم !
- پس بهش مشکوکی ...
+ تعداد قربانی ها داره زیاد میشه ...
- منظورت چیه ؟! غیر از عما آدم های دیگه ای هم بودن ؟!!
نفس عمیقی می کشد : گمونم این یارو از چشم های سبز خوشش نمیاد .
- نمی فهمم چی میگی ... ادوارد تو چی میدونی ؟!
+ فعلا هیچی ... زمان همه چیز رو معلوم می کنه .
- پسر تو خیلی عجیبی !
سرش را میان دستانش میگذارد : فقط تو برام موندی ... نمی تونم بزارم توی خطر بیفتی .
- ولی منکه چشم هام سبز نیست !!
+ راست میگی ...
لبخند مرموز این پسر ، حتی نزدیکترین دوستش را هم می ترساند ...
بعد از رفتن ادوارد ، مدتی همانجا ماند و فکر کرد . اما این موضوع آنقدر ابهام دارد که فقط بیشتر سرگردان می شوی ...
او به ادوارد اعتماد کامل داشت . چون می دانست نه حرفی بی دلیل می زند و نه کاری بی هدف انجام می دهد . پس همه چیز را به دست زمان سپرد .
آن شب به طرز عذاب آوری شلوغ تر از آن بود که کسی صدای زوزه ی مرگ را بشنود ...
صبح روز بعد ، در هیاهوی کلاس کتابش را می خواند که در باز شد و حرفی که در یک آن سر و صدا را قطع کرد ...
- شنیدین کوین موریس مرده ؟؟!!!
لوکاس آن لحظه چشمان سبز پسر را به یاد آورد و قرار دیروزش با امیلی ...
فورا به سمت ادوارد برمی گردد که به صورت رنگ پریده ی امیلی خیره شده است ...
چه اتفاقی برای کوین موریس افتاده است ...؟!
چرا ادوارد به امیلی مشکوک است ؟
منظور واقعی حرف هایش چه بود ...؟
=============================
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 05:15 PM، توسط Dazai.B.)
2019/12/26 10:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #7
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 5
=========================================
با شنیدن خبر کشته شدن کوین موریس ، احساس سرما را در تمام وجودش حس کرد .
چرا ترسیده بود ؟! چرا همه ی حوادث دست در دست هم قصد داشتند به او فشار بیاورند ؟!
خاطرات ، جلوی چشمانش بودند ولی آنها را بیاد نمی آورد . یا بهتر بگویم نمیخواست که بیاد آورد و همین ، زندگی نه چندان آرامش را ناآرام کرد . چه را انکار می کرد ؟! از چه فرار می کرد ؟!
به دنبال نگاه خیره ای که احساس می کرد ، می گردد و چشمانش به چشمان سرد ادوارد قفل می شود . گویا به دنبال چیزی می گشت اما چه ...؟ چه چیزی باعث تغییر ناگهانی رفتار ادوارد به او شد ؟ تنها یک کلمه در ذهن تهی اش نمایان می شود : " چرا ؟! "
او که کاری نکرده بود پس چرا نگاه ادوارد چیز دیگری می گفت ؟!
چرا این اتفاقات برای او می افتد ؟!
چرا کسی به فکر احساسات او نیست ؟!
او که به بقیه کاری ندارد پس چرا نمی تواند در تنهایی خودش آرامش داشته باشد ؟!
چرا باید عما کشته میشد ؟! و چرا حالا کوین هم مرده ؟!
این مسائل حتی برای بزرگسالان نیز زمینه ساز دیوانگی است ... اما برای امیلی که دیوانگی را پشت سر گذاشته ، می توانست جنون اور باشد . آیا باید از این جنون ترسید ؟!
تا آخرین کلاس ، حواسش به چیزی نبود . نه به حرف های بقیه در مورد علت آن حادثه ، نه به حرف های معلم ، نه به زخم زبان های لیزا و نه به کاری که قرار بود انجام دهند و حال از بقیه جدا شده بود ... احتمالا از همان ابتدا فکر خوبی نبود . شاید همان بهتر است که شروع نشده ، تمام شد ... اما آیا واقعا جست و جو برای پیدا کردن قاتل ، متوقف شده است ؟!
به چیزی فکر می کرد ... اما نمی فهمید به چه ...! و مسلما خواندن فکر کسی که حتی خودش هم نمی داند به چه فکر می کند ، غیر ممکن است ...
از مدرسه خارج شده و به سمت خانه می رفت که دستش از پشت کشیده می شود .
- نمی خوای جواب بدی ؟!

+ ببخشید ... حواسم نبود ...
- بخاطر کوین موریسه ؟!
لوکاس که جوابی از امیلی نشنید ، دوباره گفت : دیروز با هم دیدمتون ... باهاش رابطه ای داشتی ؟!
+ نه ...
هیچکدام علاقه ای به ادامه ی این مکالمه نداشتند . لوکاس دستی به گردنش می کشد و دست دیگرش را دراز می کند : گوشیت رو بده ...
+ چی ؟
- میگم گوشیت رو بده ...
امیلی با مکثی تلفن همراهش را به او می دهد ... گویا چیزی در ان می نوشت ... دوباره آنرا به امیلی بر می گرداند : شمارم رو برات نوشتم ... کاری داشتی یا مشکلی برات پیش اومد میتونی بهم زنگ بزنی ...
زیر لب تشکری می کند و به راهش ادامه می دهد .
به خانه می رسد و مادرش را روی کاناپه ، در حال خواندن روزنامه می بیند . سلام آرامی می کند و به طرف می رود ...
- آدمایی مثل تو هستن که باید بمیرن نه این بیچاره ها ... کل وجودت باعث بدبختیه ...
بی تفاوت وارد اتاقش می شود و در را قفل می کند . برایش تازگی نداشت ؛ پس اهمیتی نمی دهد ...
هنگام عوض کردن لباسش ، به یاد عصر دیروز می افتد . وقتی که در مسیر خانه ، کوین سر راهش قرار گرفت ...
آنها از 3 سال آخر دبستان یکدیگر را می شناختند و به طور غیر منتظره ای بعد از 5 سال که امیلی به دبیرستان جدید آمد ، کوین او را شناخت و بی توجه به رفتار غیر صمیمانه ی امیلی ، در درس ها کمکش کرد . از کوین متشکر بود ولی این چیزی نبود که او درخواست کرده باشد . پس هیچوقت توجهی نکرد . همینطور فکرش را هم نمی کرد که روزی ابراز علاقه اش را بشنود .
امیلی آدم سنگدلی نبود و از پاکی قلب کوین هم خبر داشت . پس مهلتی برای فکر کردن خواست تا دلیلی قانع کننده برای رد کردنش پیدا کند ...
قطره ی اشکی روی گونه ی اش می نشیند ...
او تشنه ی محبت بود ... و می دانست در دنیای تاریکش جایی برای محبت وجود ندارد ...
پس چرا حتی فرصت پس زدن مهر دیگران را هم نداشت ؟!
اگر نه می تواند ردشان کند و نه اجازه ی قبول کردنشان را دارد ، پس چه باید انجام دهد ؟!
او خسته است ... خسته از این زندان نخواستن ها ... چه کسی این زندان را برایش ساخته ؟!
نگاهش به درون آینه می افتد ...
دختر بچه ای را می بیند که گوشه ی اتاق کز کرده و گوش هایش را گرفته تا صدای دعوای پدر و مادرش را نشنود . دعوایی که بر سر نخواستن او بود ...
بار دیگر دختری را می بیند که برای خواسته ای ناچیز کتک می خورد . او فقط یک هدیه برای تولد دوستش می خواست ... ان کتک ها به او می فهماند که حق داشتن هیچ چیز را ندارد ... او نمی تواند خواسته ای برای خود داشته باشد ... نمی تواند دوستی داشته باشد که برای تولدش هدیه بگیرد ... او حتی حق اعتراض و گریه با صدای بلند را هم ندارد ... فقط باید دهانش را فشار دهد و همه چیز را به اجبار بپذیرد ...
نگاهش را از آینه می دزدد . یادآوری چیز هایی که همیشه می بیند فرقی به حالش ندارد .
صدایی درون سرش اکو پیدا می کند : " چرا ؟... امیلی ؟! "
اینبار درون آینه پسری را می بیند که جز روی خوش و خندان به او نشان نداده بود و حالا شانه هایش افتاده و از عصبانیت و ناراحتی چشمانش قرمز شده ...
در طرفی دیگر ، دختری با نگاه خیس و فقط با دو کلمه پسر را در هم می شکند : " ازت متنفرم "
گوشه ی اتاق می نشیند و سرش را روی زانوهایش می گذارد .
دیگر فرار بس بود . او ناراحت بود . ناراحت از خودش . ناراحت از دیگران و ناراحت از کسانی که باعث تمام این ناراحتی ها هستند ...
_ متاسفم دریم (Dream) ...
بعد از تمام این اتفاقات ، امیلی برای اولین بار احساس واقعی اش را به زبان می آورد ...
برای دریم ...
کسی که شاید علت پشت این قضایا را بداند ...
کسی که شاید کلید حل این معما باشد ...
دریم واقعا که بود ...؟
این فرد خاص با این اسم خاص الآن کجاست ...؟
چه اتفاقی میان او و امیلی افتاده ...؟!
انباشته شدن این سوالات بی جواب ، نگران کننده است ...
========================================
ادامه دارد ...

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 05:16 PM، توسط Dazai.B.)
2020/01/20 09:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #8
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 6
=================================
کیف مدرسه اش را به سمت خدمتکار پرت می کند و از پله ها بالا می رود .
مادرش کلافه دنبالش راه می افتد و می گوید : این کار های دور از نزاکتت رو تموم کن .
- دست از سرم بردار ... توی ماشین به اندازه ی کافی حرف زدی ...
+ این رفتارت رو به پدرت اطلاع میدم ...
- هه هر وقت اونقدر وقت آزاد پیدا کرد که بیاد خونه ، حتما بهم بگو تا من هم بیام یه سلامی بکنم .
+ لیزا این طرز حرف زدنت خیلی ناشایسته !
دختر فریاد می زند : این رو هم به شوهرت اطلاع بده که شاید توی بیزینس موفق باشه ولی توی تربیت دخترش یه شکست بزرگ خورده ... جفتتون شکست خوردین !!
و با دو به سمت اتاقش می رود و در را محکم می بندد .
لباسش را عوض می کند . هدفون را روی گوش هایش می گذارد و اهنگ مانستر از اسکیلت (Monster - Skillet) را با ولوم بالا پلی می کند . موسیقی راک به طرز عجیبی می توانست باعث آرامش این دختر همیشه عصبی شود . دختری که از سوی خانواده ، فقط حمایت مالی شده بود . این اشتباهشان است که پول را برای کسی که نیاز به مهر و محبت دارد ، کافی می دانند . شاید کسی به آنها چیزی در این مورد ، آموزش نداده ... اساس این خانواده بر پایه ی تجارت است . ازدواج ، تنها راهی برای گسترش تجارت است . عشق ، معنایی ندارد و محبت ، یک امر غیر ضروری است ...
آهنگ بعدی ، تیتانیوم از مدیلین بیلی (Titanium - Madilyn Bailey) بود . از معدود آهنگ های آرامی که به آن علاقه داشت . به کیسه ی بوکس وسط اتاق مشتی میزند . مشتی دیگر ... و مشتی دیگر ...
صدا هایی در گوشش می پیچند :
+ دختر تو خیلی باحالی ! میشه با هم دوست بشیم ؟!
+ لیزا ببخشید که بهت خندیدم و ناراحتت کردم ... آخه فکرش رو هم نمی کردم دختر نازی مثل تو انقدر روحیه ی پسرونه داشته باشه . ولی جالبه ! واقعا میگم ! میشه بازم دوست باشیم ؟...
+ لیزا باز که اخم هات توی همه ... وقتی میخندی خوشگل تر میشی !
+ وای لیزا تو خیلی قوی هستی ! تا وقتی با تو دوستم کسی جرئت نداره اذیتم کنه !
این بار ... همزمان با برخورد مشتش به کیسه ، قطرات اشکش به زمین می رسند .
- من نه هیولام ... نه از تیتانیومم ...پس چیکار کنم عما ؟! من نتونستم مواظبت باشم ...
روی زانو می افتد : نمیشه همه ی اینها یه خواب طولانی باشه ؟! عما لطفا ... لطفا بیدارم کن ...
یکی از خدمتکار ها تقه ای به در می زند و می گوید : خانوم . دوستتون برای دیدن شما اومدن ...
... -
+ بیان داخل ؟!
... -
+ خانوم ؟!
... -
در باز می شود : لیزا !!
آلیس با دیدن بدن بی هوش دوستش ، سراسیمه به سمتش می رود و تکانش می دهد : لیزا ؟! لیزا !! بیدار شو !
رو به خدمتکار می گوید : لطفا یه دکتر خبر کنین !
+ بله خانو....
- نیازی ... نیست ...
لیزا دستش را روی سرش می گذارد و بلند می شود : خوبم ... برو ...
+ ولی خانوم ...
- گفتم برو بیرون ... نیازی هم نیست به کسی چیزی بگی !
+ چشم خانوم ...
آلیس ، دستش را می گیرد و روی تخت می نشاند : خوبی ؟!
- آره . شلوغش نکن ...
+ لیزا این چندمین باره که از حال میری !!
با نفس عمیقی دراز می کشد : نترس بخاطر این چیزا نمی میرم ...
آلیس با عصبانیت بلند می شود و می گوید : از این حرف ها نزن ... لطفا ...!
تک خنده ای می کند و قیچی را از روی میز بر میدارد : موهام رو کوتاه می کنی ؟
+ موهات که خیلی خوبن چرا میخوای کوتاهشون کنی ؟!
موهای صاف مشکی اش را دور انگشتش می پیچاند : نمی خوامشون ...
روی صندلی می نشیند و آلیس ، شروع به کوتاه کردن موهایش می کند . اگر عما زنده بود ؛ امروز 5 امین سالگرد آشنایی این سه نفر می شد ...
+ حالا نوبت منه !
لیزا با تعجب می گوید : نوبت چی ؟!
آلیس لبخندی می زند : من هم دوست دارم موهام رو مثل عما کوتاه کنم .
باز هم اشک ها ، راه خود را پیدا می کنند . با تمام وجود دوستش را در آغوش می گیرد و آرام می گوید : پس تو هم یادته امروز چه روزیه ! آلیس خوشحالم که تو رو دارم ... اگه نبودی من تنهایی چیکار می کردم ...
موهایش را نوازش می کند : تو تنها نیستی لیزا ! فقط من نیستم ... حالا تو ادوارد و لوکاس و امیلی رو هم داری ... و حتی خیلی های دیگه که آرزوشونه دوستی مثل تو داشته باشن !
- اون ها خیلی راه دارن تا به تو برسن ... مخصوصا اون دختره امیلی ... اصلا ازش خوشم نمیاد ...
+ نباید اینطوری درمورد بقیه قضاوت کنی !
- قضاوت نیست ! مطمئنم ! مطمئنم یه دستی تو قتل عما داره ... فراموش کردی اون اواخر همش با هم بودن ؟! اصلا از کجا معلوم کار خودش نباشه ! مگه نمیبینی چقدر عجیب رفتار می کنه ؟!!
آلیس که گویا چیزی را به یاد آورده بود ، فورا از لیزا جدا می شود و دستانش را به هم می کوبد : آها اومده بودم یه خبر مهمی رو بهت بدم !!
- چی شده ؟!!
دو طرف شانه ی لیزا را می گیرد و می گوید : پدرم یه سرنخ از قاتل پیدا کرده !!
آن سرنخ چه می تواند باشد ؟
یعنی می توان ان را امیدی برای پایان ماجرا دانست ؟!
به همین سادگی بود ؟!
==================================================
ادامه دارد ...
2020/05/05 08:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #9
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
وایی من فازم دوباره سمت این داستانه برگشت مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شاید باورش براتون سخت باشه ولی تاحالا فقط داشتم قسمتای قبلی رو رونویسی و ویرایش میکردم مخصوصا اون بخش 6 که کلا کوبیدم از اول ساختم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ولی وجدانا حسش نیست اینجام ویرایش کنم دیگه موضوع اصلیشون که تغییر نکرده همونه -_- فقط مقدمه رو ویرایش کردم چون واقعا چرت بود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بیخیال بریم بخش جدید -____- تازه نوشتمش نمدونم چی شد کلش مثل اون یارو پوکر بودم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آها ی نکتم بگم اینجا شاید بگین یارو چرا صحنه هاش میپرید بخاطر اینه که باید بپره گرفتین ک چی میگم -_-
-
فصل دوم : سرنخ ! درست یا غلط ؟!
بخش 1
=================================
سیگارش را زیر پا له میکند و کلاه سوییشرتش را روی سرش می گذارد . به اطراف نگاهی کرده و راه می افتد ...
صدای گریه ی کودکی کنار خیابان نظرش را جلب میکند . از جیبش شکلاتی دراورده و در میان دستان کوچک کودک میگذارد و به راهش ادامه میدهد . با قطع شدن صدای گریه ، لبخند کجی بر لبانش مینشیند و سرعتش را زیاد میکند .
همانطور که سرفه به گلویش اجازه ی استراحت نمیداد ، با فشار پی در پی در قدیمی خانه را باز میکند .
لباسش را درآورده و دوش حمام را باز میکند . قطرات سرد آب ، آرام آرام بدنش را می شستند و او ، تنها به لبه ی شکسته ی کاشی روبرویش خیره بود . چه در سرش می گذشت ؟!
لباس هایش را پوشیده و حوله را روی سرش رها میکند .
بالاخره با آهی سکوتش را می شکند : هاه ... تاحالا داشتم چیکار می کردم ؟!
با صدای در ، بلند شده و در را باز می کند .
_ آقای جورج بری ؟! (George Berry)
+ بله خودم هستم ...
به خود می آید ... نگاهی به دستبند بسته شده به دستانش می اندازد .
_ آقای بری میشنوین چی میگم ؟!
سرش را بلند می کند : بله ؟!
_ شما مظنون به قتل هستین ...
+ قتل ؟!
مامور بازجو ، لپ تاپش را بر می گرداند و ویدئویی را نشان می دهد : این شما هستین ؟!
به کسی که از داخل کوچه بیرون می آید نگاه می کند . لباسش که شبیه برای او بود ... لحظه ای را نگه می دارد و روی صورت آن شخص زوم می کند . تصویر کمی واضح میشود .
+ مثل اینکه خودمم ...
_ شما تو ساعت قتل کوین موریس از جایی که کشته شده بیرون اومدین و (ویدئویی دیگر را نشان می دهد) دو روز قبل از مرگ عما اسکات ، چند ساعت نزدیک خونشون ایستادین ... میخوام بدونم اونجا چیکار داشتین وقتی که از محل زندگیتون خیلی فاصله داشت و چرا بدون انجام کاری برگشتین ؟!
دستش را زیر چانه اش می گذارد : واقعا اونجا بودم ؟ چیکار می کردم ؟!
بازرس ، با تقه ای به در وارد می شود و پلاستیکی را روی میز می گذارد : اینو توی خونش پیدا کردیم ...
به چاقویی با لکه های خشک شده نگاه می کند : احتمالا برای آخرین باریه که آشپزی کردم ... نشستمش ...
_ تو به کشتن آدما میگی آشپزی ؟!
+ من کسی رو کشتم ؟!
مامور بازجویی نگاهی به بازرس میکند و می گوید : آقای بری این اواخر چیکار می کردین ؟!
+ کاری می کردم ؟! نمیدونم ...
این جواب ها تمی توانستند طبیعی باشند . او را برای گرفتن آزمایش میبرند .
بعد از چند ساعت ، دکتر با برگه ای پیش بازرس می آید : آمی تریپتیلین (ی داروی ضد افسردگیه که میتونه خطرناک باشه) مصرف میکنه . دچار سندروم سروتونین شدید (ی مسمومیت برا قرصای ضدافسردگیه که از نشونه هاش هذیون و توهم و تب و تهوع و ازین چیزاس خلاصه خطرناکه) شده . فعلا داریم بستریش میکنیم توی بهترین حالت ممکنه تا یه هفته ی دیگه ...
_ آقای دکتر ! بیمار تشنج کرده !!
دکتر به سمت اتاق میدود و آقای آلن به اقدامات دکتر و پرستارها برای کمک به جورج خیره می شود .
دستانش را مشت می کند . چیزی این وسط اشتباه است . شخصی که هیچ ارتباطی با مقتولین ندارد ... یک بیمار که با مصرف داروی اشتباه ، ممکن است بمیرد ... انگیزه ای این میان وجود ندارد ... بخاطر عوارض داروست ؟! دو دانش آموز از یک دبیرستان ... در آوردن چشمان مقتول ... ممکن است همه ی اینها اتفاقی باشد ؟! برای یک آدم متوهم کمی دقیق نیست ؟! نه ... چیزی او را آزار می داد ... تکه های پازل با هم همخوانی ندارند ...
برگه ای را بالا می آورد و می خواند ... نتیجه ی آزمایش خون روی چاقو نیز معلوم شده ... خون کوین موریس بود ...
زمانی که جیمز آلن در حال فکر کردن به پرونده های حل نشده اش بود ، زمانی که آلیس به امید پازل بهم ریخته ی پدرش پیش لیزا رفته بود ، زمانی که لوکاس برای مشتری های رستوران پیانو می زد و همان زمانی که امیلی در تنهایی هایش غرق گذشته بود ، ادوارد با شخصی آشنا ملاقات داشت ...
_ اسمش جورج بری بود ؟! چرا پای اونو وسط کشیدی ؟!
+ واو ادوارد واقعا حافظه ی خوبی داری ! میدونی چندانم بی گناه نیست ...
یقه ی شخص مقابل را می گیرد : بازیت دیگه داره خیلی مسخره میشه ...
لبخندی میزند : اینطور نباش مگه نمی خوای قاتل عما رو پیدا کنی ؟!
یقه اش را محکم تر فشار می دهد : از کجا معلوم کار خودت نبود ...
+ هی خودتم خوب میدونی که اینطور نیست .
ادوارد دستانش را توی جیبش می گذارد و به آسمان نگاه میکند : آدمای بی گناهو درگیر بازی کثیفت نکن ...
+ بیخیال ! نگو که برات سرگرم کننده نیست ...
آرام از او دور میشود و ادامه میدهد : دختر خشنمون ، پسر آروممون ، دختر مهربونمون ، پسر زرنگمون و دختر افسردمون ... همه یه سایه درونشون دارن ... یه سایه ی خطرناک ... این بازی فقط یه قاتل نداره ، همونطور که فقط یه قربانی نداره ... از من میشنوی حتی به کسی که داستانو تعریف میکنه هم اعتماد نکن ... ازش لذت ببر ... بازی تازه شروع شده ...
ادوارد دستی به چشمانش می کشد و نیشخندی میزند : تو همیشه انقدر عوضی بودی ؟!
از کدام بازی حرف میزدند ؟!
نقش آنها در این بازی چیست ؟!
ادوارد طرف کدام گروه است ؟!
خوب ؟! بد ؟!
قاتل ؟! مقتول ؟!
یا چیزی جدای از اینها ...
چرا و چگونه وارد این ماجرا شده اند ؟!
سوال ها بیشتر و بیشتر شده اند ...
پایان این شروع چگونه خواهد بود ؟!
و در آخر ...
راوی کیست ؟!

======================================
ادامه دارد ...
2021/03/01 12:12 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #10
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 2
========================
- خب بچه ها فردا میبینمتون
آقای اسمیت دانش آموزانی که از شوق اردوی فردایشان غلغله به پا کرده بودند را تنها میگذارد و هرکه درحال چیدن برنامه ای برای کوهنوردی هیجان انگیزشان بودند ‌.
آلیس دستان لیزا را گرفته و می گوید : قراره گروه بندی کنن خداکنه باهم باشیم
+ آره منم امیدوارم وگرنه فکر نکنم بتونم با غریبه ها بسازم
ادوارد نزدیکشان میشود و با لبخند همیشگی می گوید : خیلی خوب میشه اگه هر ۵ تامون باهم باشیم ولی لوکاس تو مشکلی نداری ؟!
لوکاس کمی عصبی دستی ب موهایش میکشد : چاره ی دیگه ای که ندارم نمیتونم شمارو تنها بذارم
آلیس : جریان چیه ؟!
ادوارد ضربه ای به شانه ی لوکاس می زند : ترس از ارتفاع داره
+ اووووووو نبابا ! ترس از ارتفاع ؟!
لوکاس نگاه تندی به لیزا می اندازد ولی خودش را کنترل کرده و رو به امیلی می گوید : شنیدم نمیخوای بیای ... چرا ؟!
همه به امیلی نگاه کرده و معذب از نگاهشان سرش را پایین می اندازد و زمزمه میکند : علاقه ای ندارم ...
- بیا ! خوش میگذره ... اینجور تفریحات دسته جمعی کم پیش میاد حتی منم بااینکه میترسم ولی میام
سرش را بلند کرده و به لوکاس که لبخند محوی بر لب داشت نگاه میکند . سپس به آلیس که سری تکان می داد و لیزا که دست به سینه زیرلب می گفت : بیاد یا نیاد برام اهمیتی نداره
- پس تصویب شد بیاین خوش بگذرونیم
ادوارد بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش مشتش را بالا می آورد و منتظر به بقیه نگاه میکند . لوکاس آرام مشتش را جلو می آورد و همینکار را آلیس با شوق و ذوق انجام میدهد و به لیزا نگاه میکند . لیزا پوفی کشیده و دستش را جلو می آورد : حالا هرچی ...
همه به امیلی نگاه میکنند . امیلی ، لبخند کمرنگی میزند و به آنها ملحق میشود . بعد از مدتها سرما ، قلبش کمی احساس گرما می کند و از نزدیکتر شدن رابطه شان قوت قلب میگیرد .
صبح فردای آن روز همه کنار ورودی مدرسه منتظر اتوبوس ایستاده بودند . امیلی به اطراف نگاهی می اندازد و چهره های غریبه ای میبیند . اتوبوس میرسد و بی توجه به آنها سوار میشود . آن لحظه امیدوار بود که از آمدن به این گردش پشیمان نشود . بعد از چند ساعت ، به مقصد میرسند . همه هیجان زده اند و محو زیبایی طبیعت . آقای اسمیت دستانش را به هم میزند تا توجه بقیه را جلب کند : بچه ها لطفا گوش کنین ... شما رو به گروه های سه نفره تقسیم کردیم اسماتونو میخونم تا همگروهیاتونو بشناسین و باهم باشین . قبلش اینو بگم که شاید تاحالا متوجه ی آدمای جدیدی شدین ؛ اونا مهمونای ما از دبیرستان ویلکینز (wilkins) هستن پس خوب هواشونو داشته باشین و با هم خوش باشین . خب اینم از گروه ها ....
آقای اسمیت شروع به خواندن اسامی هر گروه میکند . ادوارد ، آلیس و لیزا در یک گروه ؛ امیلی و لوکاس و شخصی غریبه در گروهی دیگر قرار گرفتند . ادوارد تک خنده ای میکند و رو به بقیه می گوید : حیف شد که گروه ۵ نفره نداریم ولی چندان هم بد نشد
لوکاس : آره همینکه بین ویلکینزیا تک نیفتادم جای خوشحالی داره
+ مگه ما چمونه ؟!
دختری همزمان که به آنها نزدیک میشد این حرف را زد . لوکاس شانه ای بالا می اندازد . دختر موهای جلوی صورتش را پشت گوش می گذارد و مودبانه می گوید : سلام . من الیزابت هندرسون (Elizabeth Henderson) هستم و تو گروه شمام . از آشناییتون خوشبختم
سپس لبخندی میزند و ادامه می دهد : درضمن من یک سال ازتون کوچیکترم
آلیس با خوشحالی جلوتر میرود و دستانش را می گیرد : منم آلیسم از آشناییت خوشبختم . امیدوارم روز خوبی رو با هم داشته باشیم هرچند من تو گروهتون نیستم
به بقیه اشاره می کند : اون دوتام لیزا و ادوارد هستن . این پسر خجالتی هم لوکاسه و امیلی
به هر کدام از آنها نگاهی می اندازد و به امیلی خیره می شود . این چشمان سبز ، برای یک دختر ۱۷ ساله زیادی مرموز بود . دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید که ادوارد منصرفش می کند : حال پسرعموت چطوره ؟!
+ متاسفانه هنوز زندست و از من و تو هم سالم تره
هردو میخندند که آلیس می گوید : همو میشناسین ؟!
- یجورایی ... خب من و پسرعموش یه نسبتایی با هم داریم
آلیس با خنده میپرسد : چه نسبتایی ؟!
ادوارد دستی به موهایش میکشد : بدبختانه پسرعموی ایشون میشه پسرخاله ی بنده که واقعا مایه آبروریزیه
+ چطور مگه ؟!
- بیا وارد جزئیات نشیم
همه با هم میخندند و این میان امیلی بود که خارج از محدوده ی آنها سعی در پنهان کردن لرزش دستانش داشت . چه چیزی او را ترسانده بود ؟!
بعد از استراحتی کوتاه همه آماده ی بالا رفتن از مسیر کوه و پیدا کردن مکانی مناسب برای چادر زدن میشوند . امیلی فاصله ی خود را با لوکاس و الیزابت حفظ میکند . گویا چیزی ذهنش را درگیر کرده . اما چه ؟!
دستش کشیده میشود : چرا عقب افتادی بیا ببین اون گلزار اونطرف چه خوشگله !
اول نگاهی به الیزابت و سپس به جایی که اشاره میکرد نگاه میکند . حق با او بود . آن گلهای سفید ریز چنان بهشتی ساخته بودند که برای چندلحظه تمام افکار امیلی را از سرش محو کردند . واقعا زیبا بود ...
+ کاش قرمز بودن ...
لوکاس به آنها میپیوندد و می گوید : سفید یا قرمز چه فرقی میکنن چندتا گلن دیگه
الیزابت نیشخندی میزند : تو خیلی بی احساسی ... رنگ قرمز قشنگترین رنگ تو دنیاست ای کاش میشد رنگشون کنم اونوقت فوق العاده ترین منظره ای میشد که تو عمرم دیدم
هیجان این دختر هنگام حرف زدن تنها باعث ایجاد حس تعجب در لوکاس و امیلی میشد نه چیز دیگری . بنظر روی علایقش پافشاری عجیبی داشت . دبیرستان ویلکینز ، مدرسه ای برای برترین دانش آموزان بود . آنها سالانه بیشتر میزان قبولی بهترین دانشگاه ها را داشتند . اما از نظر لوکاس فقط عده ای آدم عجیب به آن دبیرستان می روند . دیدن الیزابت هم او را مطمئن تر کرد . مطمئنا اون نرمال نیست . حال اینکه چرا لوکاس چنین فکری میکند ، سوالیست که پاسخش را تنها خودش می داند ...
چادر ها را می زنند و خوراکی هایشان را میخورند . بعضی ها این طرف و آن طرف مشغول عکس گرفتن هستند و بعضی دیگر میچرخند و مکان های جالبتری پیدا میکنند .
#
امروز روز آرامیست بیایید تنهایشان بگذاریم و کمی به سوالاتمان فکر کنیم ... بگذارید از خودم بگویم ... من راوی هستم ... علاقه ی زیادی به اینجور داستانها دارم پس از تعریف کردن لذت میبرم ... میدانید دیدن چنین اتفاقاتی واقعا سرگرم کننده و لذت بخش است ... اینکه کسی هست ، باخبر از همه چی ... شاید مرا دیده باشید ولی بیایید وانمود کنیم همدیگر را نمی شناسیم ... شاید سوال هایی داشته باشید که من پاسخش را بدانم ... اما چیزهایی وجود دارد که حتی من هم نمیتوانم از آن مطمئن باشم ... از نظر من آدمی غیرقابل پیش بینی ترین موجود در دنیاست ... درست جایی که از همه چیز اطمینان دارید ، به نحوی تمام معادلاتتان را بر هم میزند ...
#
هوا تاریک شده و همه کنار آتشی که درست کرده اند درحال گفت و گو هستند . لوکاس از جمع فاصله میگیرد و کمی در تاریکی قدم میزند . بر لبه ای می ایستد و پایین را نگاه میکند . سرگیجه گرفته و فاصله میگیرد . شخصی از کنارش میگذرد : واقعا از ارتفاع میترسی ؟! اینکه چیزی نیست !
- خودم نخواستم که ازش بترسم ...
الیزابت نگاه دقیقی به او می اندازد : میدونی میتونم از حرفت دوتا منظور بگیرم ؟!
- خود دانی
+ اوه پس انکار نمیکنی !
- حالا هرچی اینجا چیکار میکنی ؟
جوابی نمی دهد و دوباره به پایین نگاه میکند : میدونستی ... اگه از اینجا بیفتی نمیمیری ...
نزدیک به طلوع آفتاب ، کم کم از خواب بیدار میشوند . ادوارد امیلی را پیدا کرده و میپرسد : لوکاس کجاست ؟
+ ندیدمش
- باهم تو ی گروهین اونوقت ندیدیش ؟!
+ از دیشب ازش بی خبرم
از نگرانی ای که وارد چهره اش میشود ، امیلی را هم مضطرب میکند .
- بیا دنبالش بگردیم
هنوز جوابش را نداده بود که کسی فریاد زد : آقای اسمیت !! لطفا بیاین این طرف ... لوکاس !!
تنها شنیدن اسمش کافی بود تا ادوارد بدون توجه به امیلی و یا کسی دیگر به سمتش برود .
- چی شده ؟! لوکاس کجاست ؟!
پسر به پایین اشاره میکند . لحظه ای دلهره میگیرد و تردید میکند ولی با صدای لوکاس نفسش راحت بیرون می آید و جلو میرود . لوکاس درحالیکه یکی از دستانش را محکم نگه داشته و کمی خونریزی در سرش دارد ، می خندد : من حالم خوبه نگران نباش
لبخند نگرانی میزند : چه اتفاقی افتاد ؟!
+ بهتر نیست اول کمک کنین بیام بالا بعد توضیح بدم ؟!
آقای اسمیت زخم هایش را پانسمان میکند ولی برای شکستگی دستش باید به بیمارستان برود .
درحال پایین رفتن از کوه بودند که چیزی نظر امیلی را جلب میکند . آرام به ادوارد نزدیک میشود و می گوید : یه چیزی اونجاست ...
ادوارد و لوکاس به جایی که اشاره کرده بود نگاه میکنند . لوکاس می گوید : اینکه همون گلزاریه که موقع بالا رفتن ....
شوکه ساکت میشود و برای دقیق دیدن ، چشمانش را ریز میکند : چندتاشون قرمزن ؟!
- خونه ... یه جسد اونجاست ...
امیلی و لوکاس شوکه تر از قبل به ادوارد که با اخم به آنجا خیره شده بود ، نگاه می کنند .
+ بهت که گفتم اون ارتفاع نمی کشتت ...
الیزابت کنار آنها می ایستد و به گلهای قرمز نگاه میکند : کسایی که عرضه ی کشتن ندارن باید ازشون برای زیبا سازی طبیعت استفاده بشه ... خوشگل نیست ؟!
ادوارد نگاهش را به الیزابت میدوزد : منظورت چیه ؟!
شانه ای بالا می اندازد : خب این همونیه که میخواست لوکاسو بکشه .‌.. احمق اخه کی از اون ارتفاع میمیره ؟!
نزدیک امیلی میشوند و نیشخندی میزند : میدونی ... فقط چشم سبزا نیستن که شکار میشن ...
=========================
ادامه دارد ...


 

 

 

 

 

 
2021/04/21 05:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان